خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

تولدت مبارک عزیزم

شب یلدا! شب چله!شب اول فصل زمستون، بلندترین شب سال، شب اصیل ایرانی!شب برف، شب سرما، شب شلوغی، شب مهمونی و شب نشینی، شب خرید، شب دور هم جمع شدن فامیل، شب پدربزرگها و مادربزرگها، شب انار، شب هندونه، شب آجیل و شکلات و شیرینی، شب فال و دیوان حافظ، شب خاطره،  

و از همه مهمتر تولد همسر عزیزم مبارک ... 

 

کار بابا هم یک سره شد و تا اینجا به خیر گذشت.دیشب همه چیز تموم شد

 

2 تا خبر خوب و یک حس خوب

امروز از صبح 2 تا خبر خوب بهم رسیده و یک حس خوب هم بهم منتقل شده.  

اول از حس خوب بگم. 

صبح همسرم زنگ زد و گفت روبروی در دانشگاه تهران تو خیابونی واستاده که روبروی کلاس کنکور من بود و اون برای اولین بار برای دیدن من اومده بود اونجا و پشت میله ها واستاده بود تا منو ببینه و منم بعد از اینکه از کلاس اومدم بیرون شوکه شدم که اون اونجا چی کا میکنه؟

از پشت میله ها با هم حرف زدیم و گفت که اگه میشه واستام تا اون بره و از در بالایی بیاد بیرون. منم ته دلم ذوق زده شده بودم ولی ظاهرم رو ناراحت نشون دادم که چرا اومدی اینجا مگه کاری داشتی !!

اونم طفلک کلی دویده بود تا از در بیاد بیرون و کلی هم پایینی دویده بود تا به من برسه بعدم گفت کار داشت اتفاقی دیدمتون !!

گفتم من باید کتاب بگیرم که گفت اگر میشه با هم بریم و تا خونه هم با هم رفتیم و فقط خیابون پایینی از هم جدا شدیم تا کسی ما

رو نبینه چون ما همسایه بودیم.

این استارت دیدنامون شد.البته شبش من از ترس که نکنه کسی ما رو دیده باشه پیش دستی کردم و به بابا اینا گفتم تو راه امروز پسر آقای فلانی رو دیدم و چون مسیرمون یکی بود با هم اومدیم.

بابا هم گفت خیلی کار بدی کردی و ....... ولی این کار همچنان ادامه پیدا کرد.

یادمه اولین روزی که اون ماشین کوچیک و خوشگل رو خرید اومد دم کلاس دنبالم که تو خیابون ماشین داغ رد و جیی نگه داشت تا آب بیاره و منم تو ماشی نشسته بودم که دیدم بابام با ماشین از کنارم رد شدو وای مردمو زنده شده.

واقعا چه روزای خوبی بود یادش به خیر.  

دومین خبر خوب:  

اینکه همسری من اگر خدا بخواد کارش داره روی روالی میفته و همکاریهای خوبی رو شروع کرده و امیدوارم موفق بشه و

نتیجه تلاش و پشتکارش رو هر چی زودتر ببینه.  

سومین خبر خوب :  

اینکه یکی از دادگاههایی که بابا درگیرش بود و 2 سال بود خون به جیگر ما شده بود امروز رای نهایی رو صادر کرد و شاکی هم تا دیروز فرصت اعتراض داشت که اعتراض نکرده بود و حمکم به نفع بابا با شرایط خیلی خوب صادر شد.

خدایا ممنونم ازت.

واقعا صبر لازه تا نتیجه دلخواه بدست بیاد و که این مدت زمان رو هرچقدر سخت و کشنده بشه تحمل کرد.

امروز بعد از این روزای سخت هم کار همیرم روال خوبی پیدا کرد هم کار بابا

خدایا بازم شکرت

غم و شادی بهم است

پست قبلی خیلی تلخ بود.اونقدر تلخ که خودم هم با خوندش ناراحت میشم. اونروز خیلی  

 ناراحت  بودم.واقعیتش اینه که همسر من اونقدر تلخ نیست.اونقدر خوبی داره که من وقتی به اونا فکر میکنم خیلی آروم میشم.خیلی زیاد.چون خوبیهاش برای من خیلی زیاده ولی خوب متاسفانه وقتی خیلی عصبانی بشه دیگه هیچی متوجه نمیشه.

و شاید اگر یکی اونو بشناسه و به روحیات و اخلاقیاتش واقف باشه، تعجب هم بکنه که من چرا ازش گله کردم.ولی واقعا هر گلی یک خاری هم داره که اون خار اون روز بدجور دست و دل منو زخمی کرده بود.

خلاصه اینکه ما آشتی کردیم که اونم یک پروسه مفصل دعوا و داد و بیداد داشت.

همون شب که دوباره کلی دعوا کردیم و تازه مهمون هم داشتیم و من اونقدر گریه کردم که مثل وزغ چشام زده بود بیرونو همش خدا خدا میکردم که مهمونا دیرتر بیان، یک جعبه کادو شده بهم داد.البته تاکید زیادم داشت که به خاطر دعوا و قهرمون نخریده و چند روز قبل خریده بوده.

یک عطر خیلی خوشبو بود که من سالهای دور که تازه دوست شده بودیم همچین عطری میزدم و اون عاشق این بو و میگه براش تداعی کننده همه خاطرات خوبه. خودم هم خیلی از بئش خئشم میاد.اصلا برام آرامش بخشه.

و اما دیشب که شب خبلی خوب و لذت بخشی برامون بود.

از سرکار که همسرم  اومد دنبالم رفتیم سمت دربند که یک مغازه کوچیک اونجا پیدا کرده بود و لباس و لوازم خیلی خاصی داشت.گفت می خوام ببرمت یک جایی که خوشت میاد.واقعا هم عالی بود.یک مغازه کوچیک و دنج که همه لباساش از الیاف طبیعی و کنف بود و ظرفاش هم همه سفالی و لعابی.

منم عاشق ای چیزام . یک بلوز کنفی سفید گرفتم که دکمه و جادکمش هم از الیاف کنفه و مثل دکمه های لباسای سنتی چینیه.البته به جیب مبارک همسرم هم نگاه کردم و از یک سارافون دیگه هم که خوشم اومده بود چشم پوشی کردم.

بعدش رفتیم بازار تجریش.تو کوچه پس کوچه های بازار که بوی قدیم ندیما همچین تو وجودم پیچیده بود که دلم نمی خواست هیچ وقت بیام بیرون.

وسط بازارچه قدیمی رو هم داشتن جمع میکردن برای تکیه محرم.

یک جا واستادیم و مسقطی خوردیم که من تا حالا نخورده بودم و خوشمزه بود.

تو راه یک ساق شلواری دیدم که خیلی قشنگ بود و اونو خریدم.جلوتر یک ژاکت مردونه قشنگ دیدیم که برای بابا گرفتم.چون روز تولدش همونطوری که تو همون روز نوشتم نبود و ما نتونستیم کادوش رو بدیم و 29 آذر که تولد مامان هست می خوایم به 2 تاشون کادو بدیم.

جلوتر که رفتیم عطر سبزیهای مختلف مستم کرد و ی مقدار نعنا و جعفری خشک شده هم گرفتم.

بعدش هم شام قرار بود بریم دیزی بخوریم که با اینکه غذای سنگینیه ولی چون من نهار نمی خورم پس ایرادی ندیدم و توی یکی از کوچه های تجریش یک دیزی سار بود که اتفاقی موقع پارک ماشین جلوش پارک رده بودیم.

خیلی خوب بود.هم دنج و هم ساکت و هم قشنگ و هم خیلی تمیز.به قول قوقول انگار اختصاصی برای ما بود.چون هیچکس نبود و ما با خیال راحت نشستیم.

مخلفاتش سبزی و ترشی و دوغ و سالاد شیرازی و پیاز بود که برای هر کس یک کاسه لعابی کوچیک از این مخلفات گذاشته بودن.همراشم نون سنگگ . خیلی چسبید.

چایی رو هم اومدیم خونه خوردیم و همسر من هم که گاه گداری یک قلیونی چاق میکنه و البته من اصلا دوست ندارم امتحانش کنم چون سرگیجه میگیرم، قلیونش رو هم راه انداخت .

خلاصه که واقعا این که گفتن غم و شادی بهم است واقعیت محض داره.

امیدوارم روزای خوب به روزای بد بچربه و طعم تلخ لحظات بد خیلی زود برای همه فراموش بشه.

عذر تقصیر بابت طولانی بودن ( درد نامه )

 پینوشت دارد:

 

عذر تقصیر بابت طولانی بودن ( درد نامه )

دیگه دلم نمی خواد با سانسور بنویسم.دلم نمی خواد فقط از دلخوریهای کوچیک بگم.

اطلاعاتی هم که شاید باعث شناخته شدنم بشه رو برداشتم تا با خیال راحت بنویسم.

دلم می خواد داد بزنم فریاد بزنم از دست روزگاراز دست زندگی و از همه بدتر از دست شوهرم

شوهری که یک زمان عاشقانه و عاشقانه می پرستیدمش و شاید همین کوچیک کردن خودم برای عشق اون من رو الان به اینجا رسونده

هر چند الان که این متن رو می نویسم باز هم دوستش دارم ولی نه به اندازه گذشته و نه به وسعت قبل

مطمئنا من هم مقصر بودم ولی رفتار و گفتار اون تو عوض شدن من خیلی تاثیر داشته.

پیش مشاور رفتن هم تاثیرش کوچیک و موقتی بود.

الان پشت میزم تو اداره نشتم و همکارام هم جلوم نشستن و من با مصیبت این اشک و بغض لعنتی رو مخفی کردم تا اشکام که تو چشمام حلقه زده و با یک تلنگر کوچیک پایین میفته همونجا بمونه و تکون نخوره. تا از حرفایی که صبح بهم زده دلم بیشتر نلرزه.نفرینش کردم.خیلی دلم رو شکونده روحم رو تحت فشار گذاشته.به خدا روحیم داغونه داغونه.خسته خسته هستم.باورتون نمیشه ولی دلم می خواد یک مرگ راحت بیاد سراغم و دیگه فردا رو نبینم.

نبینم که همسرم و محرمم و تکیه گاهم دهنش رو باز کرده و هر توهینی که می خواد میکنه و از همه بدتر برای اینکه حسابی حرصش رو خالی کنه پدر و مادرم رو هم بی نصیب نمیذاره.چرا پلاستیک نون رو باز نکردی مگه مشکلی با من داشتی ؟؟ دعوا از این شروع شد اونم چی که اگر هم من با تغیر گفتم نون کو چرا با پرخاش گفتی جلو دستته.چرا مثل همیشه در پلاستیک رو باز نکرده بودی؟؟

تو اون موقع یادش نمیمونه که چقدر توهین کرده و من در جواب توهیناش بهش حرف زدم.توی توهم میگه تو به من گفتی چشمای کورت رو باز کن!!! در حالیکه من نگفته بودم.واقعا نگفته بودم.میگه تو یادت رفته. اوایل جواب فحشهاشو نمی دادم ولی الان دیگه تحمل ندارم.هر چی میگه بهش میگم.این واقعا زندگیه؟

بقول خودش الکی خودمون رو خوشبخت نشون بدیم.که یعنی ما مشکلی نداریم.

دودلم که واقعا این زندگی رو تموم کنم یا نه؟ اون همه عشقی که براش گذاشتم رو اصلا نمی بینه.

یادش رفته همه چیزو فراموش کرده.هم چیزو .میگه از خواهرت یاد بگیر که هنوز نامزد نشدن و تازه آشنا شدن همش منتظر اونه.

اواخر سال 81 بود که ما نامزد کردیم.قبل از اون شبا تا ساعت 2-3 پای کامپوتر چت میکردیم.البته همسایه بودیم و خودش اوایل به عنوان معلم کامپیوتر میومد پیشم و از همونجا همه چیز جرقه خورد.

داشتم برای دانشگاه درس می خوندم و هر روز بعد از کلاس کنکور به هوای کلاس تقویتی چند ساعتی بیشتر بیرون بودیم.وقتی کنکور قبول شدم و هر زور به بهانه اینکه کلاس دارم تا ساعت 8 شب با هم بودیم و تمام تهران رو با هم گشته بودیم.نهار نمی خوردم تا اون بیاد و با هم بریم.خودش هنوز فارغ التحصیل نشده بود.منم چند تا کلاس عملی تو دانشگاه امام حسین داشتم و کلاسم 3 ساعت زودتر تموم میشدوزمستون هم بود.پیاده راه میفتادم تا میدون فردوسی میومدم که آخرای کلاسش برسم و بازم زود میرسیدم و چون سویچ داشتم می خزیدم تو ماشین کوچولومون که بخاری هم روشن نمیشد چون ماشین خاموش بود تا اون با خنده قشنگ و همیشگیش بیاد.

برای تامین مخارجش قطعات کامپوتر می فروخت. با هم از بازار میگرفتیم و میبرد سرهم میکرد و با هم میرفتیم دم خونه یا اداره طرف.اگر خونه بود که من تو ماشین میشستم تا اون بره و تحویل بده که معمولا 1 ساعتی طول میکشید.

بعضی روزا هم با هم میرفتیم دانشگاه اون و من توی همون ماشین کوچیک که ماوای ما شده بود میشتم تا بره سر کلاس و بیاد.چه گرما و چه سرما. بعد از نامزدی کمتر مهمونی میرفتم تا با هم باشیم.تو دانشگاه اون اوایل که موبایل نداشتم میومدم نوبت میگرفتم که از تلفن کارتی مرتب به موبایلش زنگ بزنم. تو خونه منتظر زنگ تلفن بود که اول زنگ به دومی گوشی رو بردارم.

سربازی که رفت.برام خیلی سخت بود.هرچند فقط آموزشی شهرستان بود ولی برای اون 2 ماه سخت بود.وقتی میومد مرخصی شب تا هر ساعتی بود می موندم تا بریونیمش ترمینال و من بعدش برگردم خونه.زمان ترخیص هم از بابا خواستم با هم بریم یک روزه و بیاریمش.

با مریضیش تب میکردم و عالم و آدم از گریه زاری من می فهمید من نگرانم.وقتی از پادگان به دلیل آپسه لوزه بردنش بیمارستان و من با گریه و زاری رفتم،پرستارا خندیدن که بابا این ه چیزی نیست چرا لوسش میکنی.

البته نه اینکه اون به من بی توجه بود.نه هیچوقت.همیشه میومد دنبالم.همیشه و تو هر شرایطی.بومهای گنده کارای عملی منو بالای ماشین با طناب میبست.همیشه و همه جا منو میبرد که یک وقت پاده جایی نرم.هر جا میخاستم برای تفریح با هم میرفتیم.هیچ وقت تنهام نذاشت....

همه چیز تغییر کرده.البته از همون اول میدیدم که توهین کردن تو خونه به همدیگه رو انجام میدادن.و همیشه هم بهش میگفتم که این کار درست نیست ولی فایده نداشت.

سال 84 بود که ازدواج کردیم.4 ماه گذشته بود که مشکل بابا پیش اومد.ورشکست شد.این کلمه برام نامانوسه.خیلی زیاد.همه چیز از دست رفت.همه چیز.شب و روزم رو نمی فهمیدم.صبح پاشدم و گفتن همه چی رفت.بابا اشتباه کرده بود.یک اشتباه بزرگ و در نتیجه اون همه چیزو باختیم.

در حرف آسونه ولی در عمل سخته. مخصوصا برای دختر.شاید پسر راحتر تحمل کنه ولی ما دوتا دختر بودیم.دیگه سرپناه نداشتیم .هیچ جیز دیگه هم نداشتیم و یک کوه بدهی داشتیم.

ولی من زندگی مستقل خودم رو داشتم.نباید بی تابی میکردم! نباید گریه میکردم! نباید همش به اونا فکر میکردم ! نباید به خاطر اشتباه دیگری دل می سوزوندم ! نباید اشتباه بابا رو فراموش میکردم ! نباید غصه می خوردم ! نباید روم اثر بد میذاشت ! نباید تو خودم می رفتم!

نباید زار میزدم! و نباید و نباید و نباید

ولی من شکستم.من شکستم از شکستن پدرم از خرد شدن مادرم از آبروی به باد رفته واز غم خواهرم.

شب و روزای سیاهی بود.همسرم با من خیلی همراهی و همدردی کرد ولی نیش هم زد.طعنه هم زد.همراهم بود و وقتی کم میاورد توهین میکرد وهمراهمون بود و وقتی کم میاورد تحقیر میکرد.پشتم بود و وقتی کم میاورد تهدید میکرد.پناهم بود و هروقت کم میاورد تمسخر میکرد.

پا به پای بابا و مامان اومد و هر وقت کم اورد بهم سرکوفت زد.همیشه همراهم و پشت و پناهم بود و در سایه همه اینا اشک و داد و تحقیر و توهین هم بود.

حالا میگه من توانم تموم شده.تقصیر تو بوده و مشکلات خانوادت! پرخاش میکنه توهین میکنه هوار میزنه و دست بلند میکنه و میگه همش تقصیر تو!! ببین خواهرت مثل تو غصه نخورد و بی خیال بود ( انگار همه نارحتیشون رو یک جور بروز میدن. خودش بارها گفته شما دو تا چقدر با هم فرق میکنید )

پسش مشاور رفتیم.فایدش کوتاه بود.آره اگر همه اینام تقصیر من بوده ولی اگر تو به من واقعا علاقه داشتی مشکلات من هم باهام بود.اونا منو بزرگ کردن.عمرشون رو به پام گذاشتم.سایه سرم بودن.از خودشون گذشتن. ولی تو چون اینا رو تو پدر و مادرت ندیدی نمی فهمی من چی میگم.

وقتی مادرت برای روز عروسی ما برای نفرین تو ازخدا می خواد که لباس عروس فردای من رخت عزای تو باشه، تو نباید هم مهر مادری رو درک کنی.وقتی پدرت از عذرخواهی تو برای له کردن شخصیتت استفاده میکنه نباید هم مهر پدری رو بفهمی و فقط یاد میگیری اگر کسی که مخصوصا من باشم بابت کاری ازت عذر خواستم یعنی میگم گه خوردم و منو ببخش.باید هم این تعبیر تو از عذرخواهی من باشه

شاید نباید این حرفا رو میزدم.ولی دلم داره میترکه.نفسم تنگه تنگه.

شاید اگر من از مشکلاتم بگم همه بخندین و بگین بابا مشکل ندیدی ولی اگر تو موقعیت من بودین و شب تا صبح شوهرتون سر هر چیز کوچیک بد اخلاقی میکرد و عصبانی میشد ، بهم حق می دادین( حتما نه در مورد خودمون، مثلا چرا همسایه .... پایینی فن رو روشن میذاره ، چرا پمپ بنزین شلوغه، من کارام امروز زیاده و دست تنهام و نمی دونم به کدومش برسم، چرا اینترنت کنده، چرا بوی پیاز داغ میاد، چرا در کیسه نون رو باز نکردی ، چرامی خواستی از من بپرسی چرا ناراحتی گفتی چته؟ چرا رفتیم خونه مامانت اینا منو تو اتاق پیش بابا و شوهرخالت تنها گذاشتی و چند بار رفتی با خواهرت تو اتاق؟ چرا وقتی زنگ میزنی خونه و یا به موبایلم و من جواب نمیدم بازهم پشت سرهم زنگ میزنی؟ ( البته این مورد رو قبول دارم.ما کلا استرسمون بالاست و میگه با این کار اگر من توی حموم هستم من رو هم هول میکنی ) چرا خونه مامانم اینا میای میری تو خودت ، چرا با پرخاش جوابم رو دادی، چرا تو کوتاه نمیای،چرا تو پارکینگ جا نبود برای من،خواهرت لبخند زد،چرا تو باید این کارو برای مادرت بکنی و چرا خواهرت نکنه،تو لیاقت زندگی با منو نداری.تو تو تو تو .........

برو خونه .......

شاید یک زمانی فکر میکردم با گفتن این حرفا تو اینجا خرد میشم.ولی کار من از خرد شدن گذشته.نمیگم شادی و خوشی ندارم که داشتم خیلی زیاد ولی این موارد داره همه چیزو تیره و کدر میکنه.

توان من زیر صفر رسیده 

 

پینوشت: 

 

در جواب یکی از دوستای خوبم این متن رو نوشتم که دیدم بهتره عمومیش کنم: 

عزیزم همه زندگی خوشی و خرمی و خنده نیست.آدما باهم اختلاف نظر زیاد دارن مهم اینه که بتونن با هم حل و فصلش کنن.
شاید همسر من این عیب رو داره که موقع عصبانیت به حرفی که میزنه فکر نمیکنه ولی مهم اینه که اینو فهمیده وتلاش میکنه که برطرفش کنه
ولی منم آدمم و ظرفیتم محدوده و می خوام اینجا جایی باشه که بدون انتقال ناراحتیم به خانوادم اینجا خودم رو سبک کنم
اگر فقط از خوبی و خوشی بگیم که نمیشه زندگی
زندگی بالا و پایین خیلی زیاد داره خیلی ولی لذت زندگی مشترک با کسی که دوستش داری خیلی ارزش داره و مشابه این مشکلات رو همه دارن
من از زندگیم و همرم راضیم وباید بدونی ناراحتی برای همه هت
نسبت به ازدواج بدبین نباش

واقعا ارزش و احترام یاد دادنیه ؟

چهارشنبه شب با قوقول رفتیم خونه مامان اینا و شب هم موندیم.

صبحش قرار بود با هم برگردیم که قسط مسکن رو هم بدیم که قوقول چون ساعت 10 قرار داشت دیدیم دیر میشه و قرار شد من خونه مامان اینا بمونم و قوقول هم فردا ظهرش بیاد اونجا و شب هم کاراش رو انجام بده.

هم دوست داشتم پیش مامان اینا بمونم و هم دوست داشتم شب پیش همسرم باشم .نمی دونم چرا اینقدر دوری ازش برام سخته البته که اون به این شکل و اندازه دلتنگ نمیشه و منم هنوز به توصیه که بهم شده در این مورد نتونستم عمل کنم و خودم از این شدت وابستگی بیشتر لطمه می بینم.

خلاصه شبش هم خواهرم و دوستمون شب اومدن اونجا و موندن و فردا ظهرش هم همسری با خواهر دوستمون اومدن.

شب رو همونجا بودیم و دیروز بعد از نهار برگشتیم.

شب هم قرار بود شام بریم خونه مامان قوقول که به دلایلی نرفتیم و من واقعا اعصابم خورد شد و یک آن به مزر جنون رسیدم ولی چون خود همسرم هم خیلی از حرفشون ناراحت شد چیز زیادی نگفتم ولی واقعا اشکام دست خودم نبود.

سرخودم رو به کار تو آشپزخونه گرم کردم ولی خون خونمو می خورد.سرم هم درد گرفته بود که به روی خودم نمی آوردم.

واقعا ارزش و احترام یاد دادنیه ؟؟؟؟

دلم برای قوقول خودم خیلی سوخت.نمی خوام دیگه در موردش حرف بزنم.ولی خیلی بهم برخورده. 

چه سخت می گذرد لحظه های ویرانی        هجوم   فاجعه و  درد های پنهانی
بمان برای من ای آفتاب روشن عشق          تو
 پاک مثل  غزل  ها ی عرفانی
از این غروب غریبانه سخت دلتنگم            تو از
 نگاه  من خسته  درد  میخوانی
غروب فصل قشنگی برای بیتابی است          نگوکه خسته ای ازلحظه های عرفانی
من آن همیشه دردم که بی تو میمیرم           تو   یادگار  من از سرزمین بارانی