خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

غم و شادی بهم است

پست قبلی خیلی تلخ بود.اونقدر تلخ که خودم هم با خوندش ناراحت میشم. اونروز خیلی  

 ناراحت  بودم.واقعیتش اینه که همسر من اونقدر تلخ نیست.اونقدر خوبی داره که من وقتی به اونا فکر میکنم خیلی آروم میشم.خیلی زیاد.چون خوبیهاش برای من خیلی زیاده ولی خوب متاسفانه وقتی خیلی عصبانی بشه دیگه هیچی متوجه نمیشه.

و شاید اگر یکی اونو بشناسه و به روحیات و اخلاقیاتش واقف باشه، تعجب هم بکنه که من چرا ازش گله کردم.ولی واقعا هر گلی یک خاری هم داره که اون خار اون روز بدجور دست و دل منو زخمی کرده بود.

خلاصه اینکه ما آشتی کردیم که اونم یک پروسه مفصل دعوا و داد و بیداد داشت.

همون شب که دوباره کلی دعوا کردیم و تازه مهمون هم داشتیم و من اونقدر گریه کردم که مثل وزغ چشام زده بود بیرونو همش خدا خدا میکردم که مهمونا دیرتر بیان، یک جعبه کادو شده بهم داد.البته تاکید زیادم داشت که به خاطر دعوا و قهرمون نخریده و چند روز قبل خریده بوده.

یک عطر خیلی خوشبو بود که من سالهای دور که تازه دوست شده بودیم همچین عطری میزدم و اون عاشق این بو و میگه براش تداعی کننده همه خاطرات خوبه. خودم هم خیلی از بئش خئشم میاد.اصلا برام آرامش بخشه.

و اما دیشب که شب خبلی خوب و لذت بخشی برامون بود.

از سرکار که همسرم  اومد دنبالم رفتیم سمت دربند که یک مغازه کوچیک اونجا پیدا کرده بود و لباس و لوازم خیلی خاصی داشت.گفت می خوام ببرمت یک جایی که خوشت میاد.واقعا هم عالی بود.یک مغازه کوچیک و دنج که همه لباساش از الیاف طبیعی و کنف بود و ظرفاش هم همه سفالی و لعابی.

منم عاشق ای چیزام . یک بلوز کنفی سفید گرفتم که دکمه و جادکمش هم از الیاف کنفه و مثل دکمه های لباسای سنتی چینیه.البته به جیب مبارک همسرم هم نگاه کردم و از یک سارافون دیگه هم که خوشم اومده بود چشم پوشی کردم.

بعدش رفتیم بازار تجریش.تو کوچه پس کوچه های بازار که بوی قدیم ندیما همچین تو وجودم پیچیده بود که دلم نمی خواست هیچ وقت بیام بیرون.

وسط بازارچه قدیمی رو هم داشتن جمع میکردن برای تکیه محرم.

یک جا واستادیم و مسقطی خوردیم که من تا حالا نخورده بودم و خوشمزه بود.

تو راه یک ساق شلواری دیدم که خیلی قشنگ بود و اونو خریدم.جلوتر یک ژاکت مردونه قشنگ دیدیم که برای بابا گرفتم.چون روز تولدش همونطوری که تو همون روز نوشتم نبود و ما نتونستیم کادوش رو بدیم و 29 آذر که تولد مامان هست می خوایم به 2 تاشون کادو بدیم.

جلوتر که رفتیم عطر سبزیهای مختلف مستم کرد و ی مقدار نعنا و جعفری خشک شده هم گرفتم.

بعدش هم شام قرار بود بریم دیزی بخوریم که با اینکه غذای سنگینیه ولی چون من نهار نمی خورم پس ایرادی ندیدم و توی یکی از کوچه های تجریش یک دیزی سار بود که اتفاقی موقع پارک ماشین جلوش پارک رده بودیم.

خیلی خوب بود.هم دنج و هم ساکت و هم قشنگ و هم خیلی تمیز.به قول قوقول انگار اختصاصی برای ما بود.چون هیچکس نبود و ما با خیال راحت نشستیم.

مخلفاتش سبزی و ترشی و دوغ و سالاد شیرازی و پیاز بود که برای هر کس یک کاسه لعابی کوچیک از این مخلفات گذاشته بودن.همراشم نون سنگگ . خیلی چسبید.

چایی رو هم اومدیم خونه خوردیم و همسر من هم که گاه گداری یک قلیونی چاق میکنه و البته من اصلا دوست ندارم امتحانش کنم چون سرگیجه میگیرم، قلیونش رو هم راه انداخت .

خلاصه که واقعا این که گفتن غم و شادی بهم است واقعیت محض داره.

امیدوارم روزای خوب به روزای بد بچربه و طعم تلخ لحظات بد خیلی زود برای همه فراموش بشه.

نظرات 4 + ارسال نظر
روناک دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:16 ب.ظ http://www.ronak88.persianblog.ir

این دو تا پسا رو با هم خوندم و این یکی تلافی اونو دراورد
چه لحظه های خوبی داشتین
من ندیده عاشق اون ظرف لعابیا شدم

اره خیلی خوب بود
ظرفاشم خیلی تمیز و قشنگ بود بود

سحربانو دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:49 ب.ظ http://samo86.blogsky.com

خیلی خوشحال شدم.ایشالا هیچ غمی تو زندگیتون نباشه:)

مرسی عزیزم

مهربان چهارشنبه 25 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:01 ق.ظ http://www.mehraban59.blogfa.com/

سلام خانومی عزیزم
خوبی؟
خوشحالم که حالت خوبه پست قبلیت رو که خوندم کلی دلم گرفت که این همه غصه برای خوردن داری اما حالا خوشحالم که فهمیدی چه چیزهی زیبایی هم برای شاد بودن داری قدرش رو بدون
امیدوارم موفق باتشی

مرسی عزیزم
تو هم همینطور

شیرین چهارشنبه 2 دی‌ماه سال 1388 ساعت 02:59 ب.ظ http://lionqueen.blogsky.com

قشنگ بود معلومه که خوش گذشته بهت

آره مرسی عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد