خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

استارت چیدن سیسمونی

مامان طفلی از صبح اومد پیشم تا وسایل جوجه ها رو باز کنیم.....کلی هم زحمت کشید.......قربون دستات عزیزم....شب هم پیشم مونده تا فردا کارهای پرده و غیره

انجام بشه.......

میدونستم اتاق کوچیکه ولی دیگه بعد از گذاشتن تختها دیدم خیلی بیشتز از خیلی کوچیکه.........

مامان و همسری میگن دیگه این بهترین حالته ولی من واقعا میبینم جا به شدت تنگه.......

صبح زنگ زدم به د خ ت ر خ خ ا ل م که بگم دیروز واکسن کزاز دیفتری رو زدم و خدا رو شکر تب و اینا نکردم و حالم خوبه، میتونم آمپولهای بتامتازون رو که برام نوشته بزنم که گفت بزن،،،،منم گفتم اگر برای وقت نهار آزادی بیا اینجا که مامانم هم هست......

با اون یکی دخ تر خا له  اومدن و کلی  سوپرایز خوبی بود...این دور همیهای یکدفعه ای و بدون برنامه خیلی می چسبه...مامان هم شامی درست کرده بود و نرگسی ( غذای شمالی) که  خیلی خوب بود...البته که باید مریضش رو از بیمارستان مرخص میکرد و بعد نهار زود رفتن ولی تنوع خیلی خوبی بود....

عصر هم که دوست نزدیک خانوادگیمون اومد پیشم و برام شام هم سه نوع پیراشکی با ماست و بادمجون آورده بود با یک پاپوش گرم سوغاتی از شمال و نمونه شیرینی برای جشن سیسمونی....عزیزم کلی مهربون و دوست واقعیه.....

شب هم که همسر از سر کار اومد 3 تایی باهم تخت و پارکها رو سر هم کردن و بعدم برادر همسری اومد کمک کردن کمد و دراور و بوفه جوجه ها رو جا به جا کردن و تختها رو گذاشتن.....شب هم همسر دوستمون رو رسوند....

دست همگیشون درد نکنه واقعا....

راستی مامان که اومد یک پیرهن خوشگل بارداریه پاییزه هم برام دوخته بود و آورد که خیلیییییییییییی قشنگه،،،،قربون دستای هنرمند و قلب مهربونت عزیز دل من...

خدایا بابت تمام داشته ها شکر و اینکه مامان مهربونم رو در پناه خودت حفظ کن.....

خوبم :)

خودمم نگران مود خل و چلی خودم هستم....

امروز حالم خوبه....طفلک همسرم....امروز وسط کاراش که اومده بود و پیشم دراز کشیده بود کلی دلش رو سوزوندم البته نه زیاد و طولانی،،،فقط گفتم جوجه ها باهاش قهرن و من اصلا براش مهم نیستم و.........از این فکرای تو سرم....طفلک من......من چجوری بار فکری ذهنی تو رو کم کنم.....

عصری باهمرفتیم فروشگاه کوروش.....زیاد نه ولی یک کم چرخیدیم.....فروشگاه اسباب بازی رفتیم که چیزی برای دوره نوزادی پیدا نکردیم و بعدم رفتیم نشر چشمه..

یک سری کتابهای مهارتهای زندگی از نشر بافرزندان، یک سی دی از داستانهای قصه های خوب برای بچه های خوب ، یک سی دیترانه های آوازی سودابه سالم و یک کتاب داستان برای جوجه ها خریدیم....همسرم هم به اصرار و به یاد سرزمین سبز استوایی که من میرفتم یک کتاب فروشی بزرگ تو برجهای دوقلو و شل سیلوراستاین رو می خوندم، برام یک مجموعه از داستانهاش رو برام خرید.....خودش هم دو تا کتاب برداشت......بعدم رفتیم رستوران ترکیه ای من بورک و هوسر دونر کباب خورد....بعدم هایپر و کلیییییییی خرید که لازم بود و ساعت 10 اومدیم خونه......

بعد از چایی هم همسری رفت تو کارگاه بالا تا کارایی که فردا باید تحویل بده رو مقدماتش رو آماده کنه....

دختر خ ا له و فرشته نگهبان فرشته ها که دکترم هم هست زنگ زد و برامون یک صندوق انار از انارهایی که یکی از مریضها براش آورده بودن برامون آورد و گفت برای جوجه ها خوبه........

مامان هم قراره انشالله چهارشنبه بیاد وسایل جوجه ها رو از کارتن و چمدونا دربیاریم تا انشالله بعدا برای جشن سیسمونی آماده کنیم ....فعلا ازتو چمدون و کارتناشون در بیان.......

دیگه اینکه، فردا هم باید برم برای واکسیناسیون کزاز و دیفتری و امیدوارم زیاد حالم خراب نشه......

28 هفته و 4 روز

خدا رو شکر دیروز جوجه ها رو دیدیم،،،،خوب بودن ، همه چیز سر جای خودش بود،،،،بازم شکر....

قبل از مطب با مامان و بابا یک سر رفتیم به مادربزرگم زدیم.....خیلی داغون شده...کی باور میکنه در عرض 1 ماه براش تشخیص سرطان لوزالمعده بدن،بعدم روده و طحال و ریه رو بگیره......دلم ترکید از غصه.......ضعیف و بی جون که بود دیگه الان صداش هم درنمیاد.....ای خدا صلاحش هر چی هست همون بشه.....فقط بتونه اولین نتیجه هاشو ببینه.....نزار چشم انتظار از دنیا بره.......

همسر دیروز خیلی درگیر بود واسه همین بابا و مامان من رو بردن دکتر...اولین ویزیت بدون همسر!!!!

تازه برگشتم خونه ولی زده به سرم دوباره برم خونه مامان اینا......

خیلی خیلی اعصابم ریخته بهم......همسرم خیلی خیلی درگیر کاره......کارگاه بالا رو درست کرده که نزدیک باشه ولی اونقدر درگیره که فقط موقع نهارهمدیگرو میبینیم و ظرفها رو سر و سامون میده و میشوره که من کار سنگین نکنم و بعد یا ساعت 12 شب میاد پایین یا 10 مثل امشب که بعد شام اونقدر خستست که میره می خوابه و سر رو بالش نزاشته صدای خروپفش مثل همین حالا بلنده......

میدونم که استرس داره و برای اومدن بچه ها باید آمادگی مالی پیدا کنیم و ...... همه اینها رو میدونم و می فهمم چه فشاری روش هست،ولی من خیلی احساس تنهایی میکنم...مخصوصا این روزا که سنگین شدم...بی حوصله شدم.....همیشه میترسیدم که اومدن بچه بینمون فاصله بندازه که عملا از حالا اون درگیر کار بیشتر شده و نمیدونم بعدا چه روالی داره......تو فاصله صبح تا شب چند باری برای بردن چایی یا دستشویی میاد پایین و هی دست به سرم میکشه و بغلم میکنه ولی من با این چیزها آروم نمیشم....حداقل دوست دارم موقع خواب به جای تبلت دست گرفتن به بهانه اینکه خوابم ببره منو سفت بگیره و باهام در مورد خودمون حرف بزنه نه اینکه فقط و فقط از کار و حواشیش حرف بزنیم.....

خلاصه خیلی ذهنم مشوشه ....مخصوصا امروز خیلی بهم فشار اومد....جوجه ها امروز خیلی کمتر وول زدن....فکر کنم ناراحتی مامانشون رو فهمیدن....ولی نه جوجه های من شما فقط و فقط شاد باشید....خدایا مواظبشون باش

نه چندان بد

امروز حالم خیلی خوب نیست،،،،

از دیشب نفس تنگی دارم....

امروز هم زیر دلم یک کم درد میکنه و من کلی استرس گرفتم.....

فرشته های من شما هم پاتون رو فشار میدید به زیر دلم و من بیشتر می ترسم......

اسپاسم پهلوم که خوب شده بود از امروز دوباره یک کم درد گرفته.....

تو خونه تنهام و مامان رفته برای سونوگرافی و بابا هم نیست و همسری هم که خونه خودمونه......

وای وای تا این چند ماه بگذره من از نگرانی پوست میندازم....

مامان جونا سفت و محکم تا زمان مقرر سر جاتون بچسبید و فکر اومدن نداشته باشید قربونتون برم من....

خدایا مددی.....

قد یک ارزن

فرشته های من،،،،به سلامتی خریداتون انجام شد....با

با مامانم و همسری رفتیم خیابون بهار و هر چی مونده بود خریدیم....

تخت هاتون که به جای چوبی تخت و پارک برداشتیم که چون جامون خیلی بزرگ نیست بهتره و کلا راحت تره هم حمل و نقل و هم همه چیش،،،تا 3 سالگی بعدم باید ببینیم

موندنی هستیم یا نه....

صندلی ماشینهاتون رو هم گرفتیم و به جای کریر براتون سبد حمل خریدیم....

کلی ریزه میزه هم گرفتیم،،،،،تا اینجا به غیر از کادوهای ارسالیتون از کانادا، 10 تومن براتون خرید کردیم قربون جونتون،،،،مبارکتون باشه....یک میلیون مادر جون،،،یک و نیم میلیون خاله کوچیکه و یک میلیون هم خاله بزرگه کادو دادن،،،دستشون درد نکنه....

دست مامانم درد نکنه که کلی زحمت کشیده این مدت و حالا هم در حال بافتنی برای شما جوجه هاست.....

خونه مامان اینا هستم،،،همسری جواب آزمایشات را گرفت و منم برای دختر خالم فرستادم...خوشبختانه همه چیز خوب بود فقط یک مقدار خیلی خیلی جزیی عفونت ادراری بود که گفت 10 شبی سفکسیم 400 بخورم....

شانس آوردم خونه مامان اینا هستم چون سرما خوردم بد جور....دیگه اگر رسیدگی فرشته مهربون که مامانم باشه نبود واقعا اوضام خراب میشد...

کلی بخور بابونه دادم،،شیر و شلغم خوردم،،،دمکرده بابونه عسل و زنجبیل خوردم،،آب لیمو شیرین و پرتقال تا بدون دارو نیوفتادم...هنوز کامل خوب نیستم ولی خیلیییی بهترم....

دلم برای همسری کلی تنگ شده..قد یک ارزن