خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

عذر تقصیر بابت طولانی بودن ( درد نامه )

 پینوشت دارد:

 

عذر تقصیر بابت طولانی بودن ( درد نامه )

دیگه دلم نمی خواد با سانسور بنویسم.دلم نمی خواد فقط از دلخوریهای کوچیک بگم.

اطلاعاتی هم که شاید باعث شناخته شدنم بشه رو برداشتم تا با خیال راحت بنویسم.

دلم می خواد داد بزنم فریاد بزنم از دست روزگاراز دست زندگی و از همه بدتر از دست شوهرم

شوهری که یک زمان عاشقانه و عاشقانه می پرستیدمش و شاید همین کوچیک کردن خودم برای عشق اون من رو الان به اینجا رسونده

هر چند الان که این متن رو می نویسم باز هم دوستش دارم ولی نه به اندازه گذشته و نه به وسعت قبل

مطمئنا من هم مقصر بودم ولی رفتار و گفتار اون تو عوض شدن من خیلی تاثیر داشته.

پیش مشاور رفتن هم تاثیرش کوچیک و موقتی بود.

الان پشت میزم تو اداره نشتم و همکارام هم جلوم نشستن و من با مصیبت این اشک و بغض لعنتی رو مخفی کردم تا اشکام که تو چشمام حلقه زده و با یک تلنگر کوچیک پایین میفته همونجا بمونه و تکون نخوره. تا از حرفایی که صبح بهم زده دلم بیشتر نلرزه.نفرینش کردم.خیلی دلم رو شکونده روحم رو تحت فشار گذاشته.به خدا روحیم داغونه داغونه.خسته خسته هستم.باورتون نمیشه ولی دلم می خواد یک مرگ راحت بیاد سراغم و دیگه فردا رو نبینم.

نبینم که همسرم و محرمم و تکیه گاهم دهنش رو باز کرده و هر توهینی که می خواد میکنه و از همه بدتر برای اینکه حسابی حرصش رو خالی کنه پدر و مادرم رو هم بی نصیب نمیذاره.چرا پلاستیک نون رو باز نکردی مگه مشکلی با من داشتی ؟؟ دعوا از این شروع شد اونم چی که اگر هم من با تغیر گفتم نون کو چرا با پرخاش گفتی جلو دستته.چرا مثل همیشه در پلاستیک رو باز نکرده بودی؟؟

تو اون موقع یادش نمیمونه که چقدر توهین کرده و من در جواب توهیناش بهش حرف زدم.توی توهم میگه تو به من گفتی چشمای کورت رو باز کن!!! در حالیکه من نگفته بودم.واقعا نگفته بودم.میگه تو یادت رفته. اوایل جواب فحشهاشو نمی دادم ولی الان دیگه تحمل ندارم.هر چی میگه بهش میگم.این واقعا زندگیه؟

بقول خودش الکی خودمون رو خوشبخت نشون بدیم.که یعنی ما مشکلی نداریم.

دودلم که واقعا این زندگی رو تموم کنم یا نه؟ اون همه عشقی که براش گذاشتم رو اصلا نمی بینه.

یادش رفته همه چیزو فراموش کرده.هم چیزو .میگه از خواهرت یاد بگیر که هنوز نامزد نشدن و تازه آشنا شدن همش منتظر اونه.

اواخر سال 81 بود که ما نامزد کردیم.قبل از اون شبا تا ساعت 2-3 پای کامپوتر چت میکردیم.البته همسایه بودیم و خودش اوایل به عنوان معلم کامپیوتر میومد پیشم و از همونجا همه چیز جرقه خورد.

داشتم برای دانشگاه درس می خوندم و هر روز بعد از کلاس کنکور به هوای کلاس تقویتی چند ساعتی بیشتر بیرون بودیم.وقتی کنکور قبول شدم و هر زور به بهانه اینکه کلاس دارم تا ساعت 8 شب با هم بودیم و تمام تهران رو با هم گشته بودیم.نهار نمی خوردم تا اون بیاد و با هم بریم.خودش هنوز فارغ التحصیل نشده بود.منم چند تا کلاس عملی تو دانشگاه امام حسین داشتم و کلاسم 3 ساعت زودتر تموم میشدوزمستون هم بود.پیاده راه میفتادم تا میدون فردوسی میومدم که آخرای کلاسش برسم و بازم زود میرسیدم و چون سویچ داشتم می خزیدم تو ماشین کوچولومون که بخاری هم روشن نمیشد چون ماشین خاموش بود تا اون با خنده قشنگ و همیشگیش بیاد.

برای تامین مخارجش قطعات کامپوتر می فروخت. با هم از بازار میگرفتیم و میبرد سرهم میکرد و با هم میرفتیم دم خونه یا اداره طرف.اگر خونه بود که من تو ماشین میشستم تا اون بره و تحویل بده که معمولا 1 ساعتی طول میکشید.

بعضی روزا هم با هم میرفتیم دانشگاه اون و من توی همون ماشین کوچیک که ماوای ما شده بود میشتم تا بره سر کلاس و بیاد.چه گرما و چه سرما. بعد از نامزدی کمتر مهمونی میرفتم تا با هم باشیم.تو دانشگاه اون اوایل که موبایل نداشتم میومدم نوبت میگرفتم که از تلفن کارتی مرتب به موبایلش زنگ بزنم. تو خونه منتظر زنگ تلفن بود که اول زنگ به دومی گوشی رو بردارم.

سربازی که رفت.برام خیلی سخت بود.هرچند فقط آموزشی شهرستان بود ولی برای اون 2 ماه سخت بود.وقتی میومد مرخصی شب تا هر ساعتی بود می موندم تا بریونیمش ترمینال و من بعدش برگردم خونه.زمان ترخیص هم از بابا خواستم با هم بریم یک روزه و بیاریمش.

با مریضیش تب میکردم و عالم و آدم از گریه زاری من می فهمید من نگرانم.وقتی از پادگان به دلیل آپسه لوزه بردنش بیمارستان و من با گریه و زاری رفتم،پرستارا خندیدن که بابا این ه چیزی نیست چرا لوسش میکنی.

البته نه اینکه اون به من بی توجه بود.نه هیچوقت.همیشه میومد دنبالم.همیشه و تو هر شرایطی.بومهای گنده کارای عملی منو بالای ماشین با طناب میبست.همیشه و همه جا منو میبرد که یک وقت پاده جایی نرم.هر جا میخاستم برای تفریح با هم میرفتیم.هیچ وقت تنهام نذاشت....

همه چیز تغییر کرده.البته از همون اول میدیدم که توهین کردن تو خونه به همدیگه رو انجام میدادن.و همیشه هم بهش میگفتم که این کار درست نیست ولی فایده نداشت.

سال 84 بود که ازدواج کردیم.4 ماه گذشته بود که مشکل بابا پیش اومد.ورشکست شد.این کلمه برام نامانوسه.خیلی زیاد.همه چیز از دست رفت.همه چیز.شب و روزم رو نمی فهمیدم.صبح پاشدم و گفتن همه چی رفت.بابا اشتباه کرده بود.یک اشتباه بزرگ و در نتیجه اون همه چیزو باختیم.

در حرف آسونه ولی در عمل سخته. مخصوصا برای دختر.شاید پسر راحتر تحمل کنه ولی ما دوتا دختر بودیم.دیگه سرپناه نداشتیم .هیچ جیز دیگه هم نداشتیم و یک کوه بدهی داشتیم.

ولی من زندگی مستقل خودم رو داشتم.نباید بی تابی میکردم! نباید گریه میکردم! نباید همش به اونا فکر میکردم ! نباید به خاطر اشتباه دیگری دل می سوزوندم ! نباید اشتباه بابا رو فراموش میکردم ! نباید غصه می خوردم ! نباید روم اثر بد میذاشت ! نباید تو خودم می رفتم!

نباید زار میزدم! و نباید و نباید و نباید

ولی من شکستم.من شکستم از شکستن پدرم از خرد شدن مادرم از آبروی به باد رفته واز غم خواهرم.

شب و روزای سیاهی بود.همسرم با من خیلی همراهی و همدردی کرد ولی نیش هم زد.طعنه هم زد.همراهم بود و وقتی کم میاورد توهین میکرد وهمراهمون بود و وقتی کم میاورد تحقیر میکرد.پشتم بود و وقتی کم میاورد تهدید میکرد.پناهم بود و هروقت کم میاورد تمسخر میکرد.

پا به پای بابا و مامان اومد و هر وقت کم اورد بهم سرکوفت زد.همیشه همراهم و پشت و پناهم بود و در سایه همه اینا اشک و داد و تحقیر و توهین هم بود.

حالا میگه من توانم تموم شده.تقصیر تو بوده و مشکلات خانوادت! پرخاش میکنه توهین میکنه هوار میزنه و دست بلند میکنه و میگه همش تقصیر تو!! ببین خواهرت مثل تو غصه نخورد و بی خیال بود ( انگار همه نارحتیشون رو یک جور بروز میدن. خودش بارها گفته شما دو تا چقدر با هم فرق میکنید )

پسش مشاور رفتیم.فایدش کوتاه بود.آره اگر همه اینام تقصیر من بوده ولی اگر تو به من واقعا علاقه داشتی مشکلات من هم باهام بود.اونا منو بزرگ کردن.عمرشون رو به پام گذاشتم.سایه سرم بودن.از خودشون گذشتن. ولی تو چون اینا رو تو پدر و مادرت ندیدی نمی فهمی من چی میگم.

وقتی مادرت برای روز عروسی ما برای نفرین تو ازخدا می خواد که لباس عروس فردای من رخت عزای تو باشه، تو نباید هم مهر مادری رو درک کنی.وقتی پدرت از عذرخواهی تو برای له کردن شخصیتت استفاده میکنه نباید هم مهر پدری رو بفهمی و فقط یاد میگیری اگر کسی که مخصوصا من باشم بابت کاری ازت عذر خواستم یعنی میگم گه خوردم و منو ببخش.باید هم این تعبیر تو از عذرخواهی من باشه

شاید نباید این حرفا رو میزدم.ولی دلم داره میترکه.نفسم تنگه تنگه.

شاید اگر من از مشکلاتم بگم همه بخندین و بگین بابا مشکل ندیدی ولی اگر تو موقعیت من بودین و شب تا صبح شوهرتون سر هر چیز کوچیک بد اخلاقی میکرد و عصبانی میشد ، بهم حق می دادین( حتما نه در مورد خودمون، مثلا چرا همسایه .... پایینی فن رو روشن میذاره ، چرا پمپ بنزین شلوغه، من کارام امروز زیاده و دست تنهام و نمی دونم به کدومش برسم، چرا اینترنت کنده، چرا بوی پیاز داغ میاد، چرا در کیسه نون رو باز نکردی ، چرامی خواستی از من بپرسی چرا ناراحتی گفتی چته؟ چرا رفتیم خونه مامانت اینا منو تو اتاق پیش بابا و شوهرخالت تنها گذاشتی و چند بار رفتی با خواهرت تو اتاق؟ چرا وقتی زنگ میزنی خونه و یا به موبایلم و من جواب نمیدم بازهم پشت سرهم زنگ میزنی؟ ( البته این مورد رو قبول دارم.ما کلا استرسمون بالاست و میگه با این کار اگر من توی حموم هستم من رو هم هول میکنی ) چرا خونه مامانم اینا میای میری تو خودت ، چرا با پرخاش جوابم رو دادی، چرا تو کوتاه نمیای،چرا تو پارکینگ جا نبود برای من،خواهرت لبخند زد،چرا تو باید این کارو برای مادرت بکنی و چرا خواهرت نکنه،تو لیاقت زندگی با منو نداری.تو تو تو تو .........

برو خونه .......

شاید یک زمانی فکر میکردم با گفتن این حرفا تو اینجا خرد میشم.ولی کار من از خرد شدن گذشته.نمیگم شادی و خوشی ندارم که داشتم خیلی زیاد ولی این موارد داره همه چیزو تیره و کدر میکنه.

توان من زیر صفر رسیده 

 

پینوشت: 

 

در جواب یکی از دوستای خوبم این متن رو نوشتم که دیدم بهتره عمومیش کنم: 

عزیزم همه زندگی خوشی و خرمی و خنده نیست.آدما باهم اختلاف نظر زیاد دارن مهم اینه که بتونن با هم حل و فصلش کنن.
شاید همسر من این عیب رو داره که موقع عصبانیت به حرفی که میزنه فکر نمیکنه ولی مهم اینه که اینو فهمیده وتلاش میکنه که برطرفش کنه
ولی منم آدمم و ظرفیتم محدوده و می خوام اینجا جایی باشه که بدون انتقال ناراحتیم به خانوادم اینجا خودم رو سبک کنم
اگر فقط از خوبی و خوشی بگیم که نمیشه زندگی
زندگی بالا و پایین خیلی زیاد داره خیلی ولی لذت زندگی مشترک با کسی که دوستش داری خیلی ارزش داره و مشابه این مشکلات رو همه دارن
من از زندگیم و همرم راضیم وباید بدونی ناراحتی برای همه هت
نسبت به ازدواج بدبین نباش

نظرات 4 + ارسال نظر
شیرین چهارشنبه 18 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 01:15 ب.ظ http://shirin-banoo.blogfa.com

کاش می تونستی مشاوره رفتن رو ادامه بدی، می گی تأثیرش کوتاه مدت بود. شاید اگه چند بار دیگه بری بازم تأثیر بهتری داشته باشه. حرفات و مشکلاتتون کاملاً قابل درکه. برای هر خانواده ای ممکنه این اتفاقات پیش بیاد. یعنی چیز عجیبی نیست. الان شما دو تا تو شرایطی هستین که کوچکترین مشکل و کوچکترین جرقه ممکنه شعله ورتون کنه. شاید یه کم زمان ، یه مقدار صبر بیشتر و مدارا کمک کنه. امیدوارم مشکلات زودتر تموم شه.

صبر برای من دیگه معنی نداره
شنیدی میگن کاسه صبرم لبریز شده
الان من اون کاسه هستم

سحربانو چهارشنبه 18 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 01:32 ب.ظ http://samo86.blogsky.com

سلام عزیزم
خیلی رفتم تو هم وقتی این پستت رو خوندم.
می دونی نمی دونم چی بگم.
خوب شد که اینجا حرف زدی تا خالی شی.
ایشالا که همه چی درست میشه.

آره خیلی خالی شدم
ولی چه فایده

خانم بزرگ دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:35 ق.ظ http://www.majera.blogsky.com

چه درد مشترکی چه بغض آشنایی چه واژه های بر آمده از دلی کتش می تونستم بیشتر بنویسم اما تو این لحظه و اینجا می تونم به جرات بگم با تموم سلول های بدنم می فهممت چون حتی جلسه مشاوره و اتفاقای بعد از اون هم برای ما اتفاق افتاده در مورد پدر من هم یه جور دیگه کاش یه وقتی بتونم بنویسمش...با تموم وجودم درکت می کنم عزیزک دل خسته ام........

خوشحالم که کسی حسم روبفهمه و ناراحت از اینکه اون هم مشکلی رو داشته و یا داره

شیرین دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 03:08 ب.ظ http://lionqueen.blogsky.com

اولا که اومدم نظر بدم چشام 4 تا شد. گفتم من که این پستو نخونده بودم چطور اولین نظر مال منه ؟ ؟ ؟

بگذریم. دوست من اینجا همه ی ما به نوعی میایم که نق بزنیم. وقتی هم که خوشیم یادمون نمی فته که حتی بیایم خبر بدیم که خوشیم. پس نگران نباش که خرد شدنی در کار نیست.

نمی گم که الان خیلی طبیعی هستم نخیر. چون تنها دلخوشیم از نوشته هات این بود که یه زوج خوشبخت هستن که بشه به ازدواج امیدوار شد که دیدم نه همچین هم نیست.
مشکلت اصلا هم کوچیک نیست. حرمت طرف رو حفظ نکردن بزرگترین مشکله از بی پولی و گرسنه موندن هم بدتره.

عزیزم همه زندگی خوشی و خرمی و خنده نیست.آدما باهم اختلاف نظر زیاد دارن مهم اینه که بتونن با هم حل و فصلش کنن.
شاید همسر من این عیب رو داره که موقع عصبانیت به حرفی که میزنه فکر نمیکنه ولی مهم اینه که اینو فهمیده وتلاش میکنه که برطرفش کنه
ولی منم آدمم و ظرفیتم محدوده و می خوام اینجا جایی باشه که بدون انتقال ناراحتیم به خانوادم اینجا خودم رو سبک کنم
اگر فقط از خوبی و خوشی بگیم که نمیشه زندگی
زندگی بالا و پایین خیلی زیاد داره خیلی ولی لذت زندگی مشترک با کسی که دوستش داری خیلی ارزش داره و مشابه این مشکلات رو همه دارن
من از زندگیم و همرم راضیم وباید بدونی ناراحتی برای همه هت
نسبت به ازدواج بدبین نباش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد