خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

خانومی و قوقول

روزمرگیهای زندگی قشنگ ما

روز زایمان

فرشته های ما به سلامتی 20 روزشون تموم شد ......

اگر مامان مهربون و فرشته خوی من کنارم نبود نابود بودم با حجم کار ولی بودن اون و در کنارش خواهری کلی منو تنبل کرده......

و اما روز زایمان

صبح ساعت 6 بیمارستان بودیم....من و مامان و همسری با خواهری و همسرش و خالش.....

تا کارهای پذیرش انجام بشه ساعت 8 بود که من وارد بلوک زایمان شدم....کلی بغض داشتم و رفتار بد ماماهای بلوک زایمان هم کاری کرد که اشکام گوله گوله پایین می اومد... از اون ور نذاشتن همسرم بیاد بتلا و کنارم باشه و این بدترم کرده بود تا یکدفعه دیدم هر طور شده اومده بالا پشت در بلوک زایمان....ولی وقتی وارد اتاق عمل شدم رفتار خوب و مهربونی کادر اتاق عمل حالم رو بهتر کرد.

با دیدن دختر خالم که آماده جراحی بود باز هم زدم زیر گریه و وقتی بدتر شدم که گفتن به خاطر سه قلویی به من بیهوشی نمیدن و اپیدورال هستم.....

خودم رو برای بیهوشی آماده کرده بودم چون پروسه طولانی در پیش داشتم ولی دکتر قبول نکرد...موقع تزریق خیلی ترسیده بودم و همش میترسیدم موقع عمل حس داشته باشم و همش میگفتم من هنوز حس دارم.....نمی دونم چطور شد که کم کم سنگین شدم و حالت نیمه بیدار بودم و کلا از کل عمل لحظه ای رو حس کردم و یادمه که فرشته ها مو یکی یکی درآوردن و روی صورتم گذاشتن و گرمای صورتشون تا ته وجودم نفوذ میکرد و همچنان گرماشونو روی صورتم بت تمام وجود به خاطر میارم...

موقع انتقال به اتاقم بهوش بودم و وارد اتاق که شدم کلی تزئینات خوشگل روی در و دیوار بود.....3 تا عروسک بادی بزرگ پر شده با گاز هلیوم و ریسه های دختر و پسر و گل و .....که تو اون حال فکر کردم چون اتاق خصوصی بوده این کارا مال بیمارستانه !!!!!!!! که بعد فهمیدم نه بابا سلیقه خواهرم و همسرش بوده و رفته بودن خریده بودن و با کمک همسری اتاق رو تزیین کرده بودن.....همسرم یک گردنبند خیلی قشنگ برام گرفته بود که به نیت 3 تا جوجه ها 3 تا فیروزه گرد کوچولو به پایینش اضافه کرده بود و یک متن کوتاه که کلی دلم رو گرم کرد.....

دوشنبه عمل شدم و سه شنبه باید راه میرفتم و بطور مرگبار درد داشتم.....درد فشارهایی که به شکمم دادن هم فاجعه بود....سه بار فشار و دیگه ترس من از نزدیک شدن تیم پرستاری به تختم طوریکه دیگه کسی می اومد میگفتم دست به شکمم نزنید ها !!

دو قل از فرشته هامو آوردن پیشم  و پسرم تو NICU  بدلیل تنفس تندش بستری شد......از جزئیات اذیت متخصص کودکان که دخترام تحت نظرش بودن میگذرم که کلی اذیت کرد و ته دلمون رو خالی کرد ،فقط اینکه نهایتا جمعه با رضایت شخصی فرشته هامونو با خودم مرخص کردیم که بهترین تصمیم بود.....

تو این 21 روز مامان عزیزم نذاشته من معنی بی خوابی رو بفهمم و خواهر گلی هم کلی کمکمون بوده.....خدا رو شکر همه چیز خوبه و بچه ها روند مناسب رو طی میکنند و من رو هر روز عاشقتر از دیروز میکنند......

فرشته ها

فرشته های کوچولوی ما 14 دیماه به ترتیب ساعت 8,14 , 8,15 و 8,16 دقیقه زمینی شدن...

قل اول هانا دختر نازمون ، قل دوم نویان پسر قشنگمون و قل سوم شینا دختر دوم عزیزمون پا رو چشم ما گذاشتن......

خدایا حالا از هر زمان دیگه ای بیشتر محتاجتم و عزیزان زندگیمون رو به خودت سپردم که از هر گونه گزند و بدی در امان باشند......


پینوشت : از اظهار لطف همتون ممنون....مرسی بابت همه آرزوهای قشنگتون و باز هم ممنون که این همه به یاد ما و فرشته های کوچولومون بودین.....

آخرین سونو ( پینوشت اضافه شد )

امروز که نه ساعت از نیمه گذشته پس میشه دیروز، با همسری رفتیم برای آخرین سونو و چکاپ و دیدن جوجه های نازمون برای آخرین بار از توی مونیتور....

قلب کوچیکشون،،،،صورت ناز و مشتهای کوچولوشون که از روی شکمم کاملا قابل لمس هستند.

هزار ماشالله و خدا رو شکر همه چیز خوب بود و انشالله وقت زایمان برای دوشنبه 14 دی ساعت 7,30صبح گذاشته شد و معرفینامه بیمه و بیمارستان رو هم گرفتیم.

یعنی فقط یک هفته که امیدوارم چشم بر هم زدنی بگذره........انتظار سخته مخصوصا از این نوعش........

شاید این آخرین پست قبل از تولد جوجه ها باشه،،،،،،در هر صورت هم محتاج دعا هستیم و هم آرزو میکنم همه چشم انتظارا خیلی زود جوجه های خودشون رو تو بطن و وجودشون پرورش بدن و این حس ناب رو تجربه کنن....

الهی آمین و خدایا به امید تو


پینوشت: همسر عزیزم اون ظرف پر از توت فرنگی که امروز تو دستات بود، اونقدر مهربونی و عشق توش بود که شیرینترین توت فرنگیهای عمرم بود.....

ممنونم برای بودنت ، همراهی و همدلی و مهربونیت تو این 8 ماه و 3 هفته که پا به پای من اومدی........



اولین عکس آتلیه ای خانوادگی ما  :)

9 روز

روزها از پی هم میگذرن و ما به روزموعود نزدیکتر میشیم......

فقط 9 روز تا زمینی شدن فرشته های ما باقی مونده و این روزهای آخر عجیب کش میان....

پاهای بادکنکی و درد زانو و ساق پا، نفس تنگی موقع دراز کشیدن و خوابیدن و در نتیجه شب زنده داریهایی که همش چشمم به پنجره است تا زودتر آسمون روشن بشه....خارش وحشتناک شکمم که خاروندن با برس هم فایده نداره،،..اونقدر میخاره که بعد از خاروندن  یک توپ قرمز جلو چشمم نمایان میشه و سوزش شدید جای ناخونها و برس خودنمایی میکنه.

ولی ولی ولی......باز هم تنها مسکن قوی وول خوردن جوجه ها و حرکتشون تو عمق وجودمه که کلی باعث آرامش و لذت میشه.....

عاشق این موجهای حالا دیگه بزرگی هستم که رو شکمم بالا و پایین میشه.....

با سکسکه کردنشون که هم دلم ضعف میره و هم میترسم که چیزیشون نشه...

خلاصه که خدایا خانواده کوچیک و در حال بزرگ شدن ما رو به خودت سپردم...


شب یلدا

شب یلدا هم شکر خدا به خوشی و خوبی برگزار شد.....

تنها کاری که من کرده بودم گذاشتن ظرف روی میز و دم کردن چایی بود......

بقیه کارها و تدارکات همش با مامانم و مامان همسر بود......

الهی بگردم، مامان به خاطر ترافیک دیرتر از چیزی که به من گفته بود رسیدن،البته کسی نیومده بود ولی تند تند همه چیز رو آماده کرد.......

انار دون شده،،،،آجیل شب یلدا،،، باسلوق،،،،میوه،،،،،،،شیرینی،،،،،،تخمه بو داده شده و تنقلات ،،،،،،و برای شام هم سالاد الویه........

مامان همسر هم انار دون شده و آجیل و کیک تولد همسر و کتلت برای شام......

با کمال افتخار مادرجونم رو هم مامان با هر سختی بود آورده بود و دختر خاله و دکتر فرشته هامون هم بعد از مطب به ما ملحق شد....

منم فقط نشسته بودم و پاهای بادکنکی رو زیاد تکون نمیدادم......

مامان یک کتاب فال حافظ هم آورده بود و بابا مثلا فال گرفت....ولی فال خوبی بود و شب یلدایی......

چون خواهر و برادر همسری باید سمت خونه همسرانشون هم میرفتن، مراسم کیک و کادو و عکس رو اول از همه برگزار کردیم.....

کادوهای همسری همه به صورت نقدی داده شد.....دست همگیشون درد نکنه.....

من هم که روز قبلش با همسری رفتیم جین وست و براش یک کفش و پلیور کادو گرفتم....دیگه امسال سورپرایز نشد که بشه.....البته اول رفتیم کیا گالری که من یک سری دستبنهای ترکیب چرم و طلا دیده بودم برای همسر، که گفت زیاد به کارش نمیاد........

اینم دو تا عکس نصفه و نیمه یلدایی